رهام جونرهام جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

نیمه پیدا شده ام

ماهانم

سلام ماهانم! تعجب نکن این اسمیه که تا الان برات انتخاب شده و تقریبا مامانم و بقیه هم تورو به این اسم می شناسن و مثلا وقتی زنگ میزنن به من میپرسن ماهان چطوره؟! بله دیگه الان برای خودت کسی شدی یه شخصیت کاملا متفاوت که خیلی هم طرفدار داره یکی از اون پروپا قرصاشم خودمم که تا آخر دنیا دربست چاکرتم!(این اصطلاحو همیشه بابام بهمون میگفت و کلی هم این اصطلاح بهمون اطمینان میداد) خلاصه این که الان طبق محاسباتی که خودم دلم میخواد! ماهانم 20هفته و یک روز داره ودر هفته 21 به سر میبره ! آخرین دفعه برای سونوی آنومالی رفته بودم که هفته پیش شنبه بود و خداروشکر همه چیز خوب بود و پسرم مثل ماه بود و داشت شصتشو با ولع تمام می مکید من که براش غش ک...
28 آبان 1392

مادر

 عاقبت در یک شب از شب های دور       کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان      نام شور انگیز مادر می نهد   مادر که باشی باید یه دل بزرگ داشته باشی....من واقعا میتونم مادر خوبی باشم؟ این سوالو این روزا خیلی از خودم میپرسم میترسم...با تمام وجودم می ترسم نتونم برای پسرم خوب باشم.... اطرافم مادر های خوب و بد زیادن...بعضی از مادرا فکر میکنن که خوبن چون مادرن و زحمت بچشونو کشیدن ولی حقیقتا دیگران در مورد اونا اینجوری فکر نمیکنن... اینکه بچه به دنیا بیاری بزرگ کنی براش فداکاری کنی زحمت بکشی و همه و همه این کارها شرط لازم مادر بودن هستند ولی نه شرط کافی....
15 آبان 1392

شروع هفته نوزدهم سه شنبه 14 آبان

عسل مامان امروز شروع هفته نوزدهمه بودن من و تو با هم هست و من خیلی خوشحالم که پسرم انقدر بزرگ شده. دیشب احساس کردم 2تا ضربه خیلی کوچولو به شکمم زدی و تا اومدم حواسمو جمع کنم دیگه تموم شد!   صبر ندارم تا تورو بغل کنم ...خیلی بی تابتم... راستی نذرمو به محک ادا کردم و از خدا سلامتی تورو خواستم...شنبه 18 آبان وقت سونو آنومالی دارم ...  گاهی فکر  میکنم خدایی  تورو به من داده وسط این همه شلوغی و این همه کار خودشم محافظت هست.من به بزرگ خدا شک ندارم و وقتایی که دلم میگیره فقط به خدا فکر میکنم و میدونم که هوای مارو داره .خدایی که همیشه به من بهترین ها رو داده و حالا هم برام سنگ تموم گذاشته...شکرت خدا چند روزی خیلی دلم ...
14 آبان 1392

یک روز خوب

قند عسل من،پسر من، گل نازم! عزیزم امروز دوباره تورو دیدم و به جرات میتونم بگم که امروز از بهترین روزای زندگیمه ....خیلی دلم برات تنگ شده بود و نگرانت بودم ولی امروز شکر خدا وقتی که دیدم خوبی و روتو کردی به من و پاهای خوشگلتو برام تکون میدی انگار کل دنیارو بهم دادن. خدارو هزار مرتبه شکر به خاطر بودنت و خوب بودنت... دیروز وقت دکتر داشتم و بهم گفت که همین فردا برو آزمایش و سونوگرافیتو بده منم ازش خواستم یه گواهی بهم بده و من امروز شرکت نرم. خلاصه اینکه از یه طرف برای دیدن پسر گلم دل توی دلم نبود و از طرف دیگه مثل دفعات قبل خیلی استرس گرفتم نمیدونم چه صیغه ایه که من موقع رفتن به سونوگرافی اصلا به طور وحشتناکی طپش قلب میگیرم و حالم دگرگون...
2 آبان 1392
1